سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بازار شپش فروشها

از: یک زن و شوهر  سه شنبه 84/3/17  ساعت 7:37 عصر  

موضوع انشاء : نوروز را چگونه در کردید؟!

امسال سال نو خیلی مبارک بود زیرا در امسال پدرم ما را به شمـــال برده است! این بهترین مسافرتی است که پدرم ما را آورده است چـــون قبل از این هیـــچوقت ما را به مسافرت نبرده بود! در راه شمال به ما خیـــلی خوش گذشــــــت! ما در راه خیلی چپ کردیم! پدرم میگفت من میپیچم ولی نمیدانم چرا جــاده نمیپیچه! خواهرم یک بار دستش را از پنجره ماشین بیرون آورد تا پوست تخمـه‌اش را بریزد و یک ترانزیت از کنار ماشین ما رد شد و دست خواهرم از بازو کنده شـــــــــد و ما خیلی خندیدیم!

ما برای ناهار به اکبر جوجه رفتیم! البته من خود اکـــــــــبر آقا را ندیدم ولـــــــــــی پدرم که او را دیده است میگوید خیلی جوجه اسـت! من خیلی نوشــــــــابه خوردم و پدرم یک گوشه نگه داشت تا من با خیال راحت جیش کنم به طبیعت! در جاده خیلی برف آمده بود و ما برف بازی کردیم! مـــــن با گوله برف به پس کــــله پدرم زدم و او عصبانی شد و دست من را لای در ماشین گذاشـت و در ماشین را محکم بست!

ما به متل‌قو رفتیم و سر یک میز نشستیم و پدرم قیلـون و چایی ســـفارش داد . پدرم خیلی قشنگ قیلون میکشد. پدرم حتی در متل قـو هم از رژیمش دست بر نمیدارد .

کنار ما چند تا جوان نشسته اند و آواز میخوانند :میخوام برم زن بگیرم ! پولامو بدم ... بگیرم ! گوجه بدم رب بگیرم و ...

پدرم با این شعر خیلی حال میکند ولی مادرم عصبانی میـشود و با پارچ آب پدرم به صورت من میکوبد! ما 13 را در همانجا در کردیم البته پـدرم خیلی بیشتر از ما در کرد ولی به هر حال به ما خیلی خوش گذشت و من خیلی کتک خوردم ...


نظرات شما ()

از: یک زن و شوهر  پنج شنبه 84/3/12  ساعت 10:46 عصر  

داستان داداش ما...!


 

آقا میگن گربه هفت تا جون داره. این داداش ما بزنم به تخته،‌ بیست تا جون داره! یعنی تقریباً معادل دوتا و نصفی گربه!!

این آقا از همون بچگی استعداد شدیداً خوبی داشت که مثل «اسپایدرمن» از سقف آویزون بشه و با مخ بیاد زمین، ولی هیچی‌اش نشه!! یادم میاد وقتی 4، 5 سالش بود،‌ یه روز تو شمال،‌ با یه «گاو» حرفش شد! گاوه هم رفت عقب و عقب‌تر، و حمله کرد و با دوشاخش چنان شیرجه‌ای زد توی شکم داداش ما که نمونه‌اش رو هیچ گاو دیگه‌ای به هیچ گاوبازی نزده!!

دکترها گفتند که شاخ آقای گاو، دو سانت و نیم دیگه راه داشت که برسه به دل و روده آقای داداش ما‌!! خوشبختانه قضیه به خیر گذشت. اخوی ما که بزرگتر شد، عقلش رسید که شوخی با گاو کار خوب و پسندیده‌ای نیست. عصر،‌ عصر تکنولوژی و زندگی ماشینی بود و شوخی با گاو کلاس کار آقای اخوی رو پایین می آورد!!

رو این حساب، یه شب که مهمون داشتیم،‌ اخوی‌جان رفت زیر چرخ عقب ماشین آقای مهمون خوابید!!! آقای مهمون خداحافظی کرد،‌ سوار ماشین شد، اومد دنده عقب بره دید که عجب! چرا ماشین راه نمیره؟! یه خورده بیشتر گاز داد، ماشین باز هم راه نرفت!‌ (‌ نکته: اگر شما هم کله مبارکتون رو بچسبونین زیر لاستیک چرخ ماشین،‌ احتمالاً ماشین قدرت بیشتری میخواد که از روی کله شما رد بشه!‌!)‌ خلاصه آقای مهمون کم‌کم داشت عصبانی میشد و تو این فکر بود که تخته گاز بزنه و از پارکینگ بیاد بیرون، که یکهو بابا‌جان ما متوجه حضور یک جسم جاندارِ فسقلی زیر چرخ شد! دوید و آقای داداش رو که نقش و نگار لاستیک «رادیالِ دنا»ی چرخِ عقب ماشین آقای مهمون روی صورت و دست و بالش چاپ شده بود، درآورد! داداش ما هم عصبانی بود که:‌‌ «مگه مرض داری منو ازخواب بیدار میکنی؟!»

گذشت و گذشت تا اینکه یه روز آقای داداش،‌ با خودش نشست و فکر کرد و دید که نه موجودات زنده (‌بعنوان مثال: گاو!) تونسته کاری از پیش ببره، نه تکنولوژی (ماشین آقای مهمون!) رو این حساب،‌ جرقه‌ای توی ذهنش زد و مثل کارتون پلنگ صورتی یه لامپ بالای سرش روشن شد و اینبار دست به دامان طبیعت شد!!

اون روز بابامون دستمون رو گرفت و برای گردش برد به کوه و دشت و جنگل! آقای اخوی ما هم که بعد از مدتها، جائی بزرگتر از آپارتمان نقلی 20 متری‌مون دیده بود،‌ مثل فنر اینطرف و اونطرف میپرید! و هرچند تخصص برادر جان،‌ بالا رفتن از دیوار صاف و یا موارد متشابه بود، ولی «کوه» هم چیزی بود که میشد ازش بالا رفت!! هرچی مامان جان گفت: «داداشِ پیام چرندیاتی! بشین سرجات! اینقدر ورجه وورجه نکن!»‌، به گوش اخوی‌جان نرفت که نرفت! مثل بز کوهی از کوه و صخره‌های تیز و سنگی‌اش بالا رفت تا به جائی رسید که کاملاً مطمئن شد که اگه از اونجا پرت بشه پائین دیگه حتمآً‌ فاتحه‌اش خونده اس!!

خلاصه ما که پائین کوه بودیم یکهو دیدیم یه چیزِ‌ «داداش مانند»! مثل تیله داره از اون بالای سنگ و صخره قل میخوره و گرد و خاک میکنه و میاد پائین!! یک ربعی طول کشید تا اخوی از بالا تا پائین کوه رو دَرنَوَردَد! ما هم یک ربعی از اون پایین این منظره جانسوز رو نظاره گر بودیم! (‌طرف داره تلف میشه! ،‌ ما اینجا داریم فارسی را پاس میداریم!! )‌ دهن مامانم همینجوری وا مونده بود، بابام روشو کرده بود یه ور دیگه و گوشش رو تیز کرده بود که صدای «شَتَرَق» آخر (یعنی همانا سقوط اخوی جان با ملاج مبارک به پائین کوه!)‌ رو بشنوه، من هم توی ذهنم داشتم لیست کسانی که میتونن با تشریف‌فرمائی خود موجبات شادی روح آن مرحوم و تسلی‌خاطر بازماندگان رو فراهم کنن،‌ تهیه میکردم!!!

اما از آنجا که این داداش ما از اون داداشها نیست که با اون کوهها بلرزه(!)‌،‌ مثل گربه با چهار دست و پا اومد رو زمین، لباسش رو تکوند،‌ مثل کسانی که شاخ غول شکونده‌اند دستهاشو به هم مالید و نیم‌نگاهی به کوه انداخت! عملیات با موفقیت انجام شده بود. اخوی ما روی «طبیعت» رو هم به حمدِ الهی کم کرد!

حالا باز شما بگین «گربه» هفت تا جون داره!

 


نظرات شما ()

از: یک زن و شوهر  چهارشنبه 84/3/11  ساعت 2:12 صبح  

صدای ضبط شده مردگان

images/20050510/dead.jpg جام جم آنلاین: آیا می توان صدای مردگان را در اتاقی ساکت و خالی ، روی نوار کاست معمولی ضبط کرد؟به نوشته الجزیره ، این سوال اولین بار بوسیله فردریک یورگنسون ، باستان شناس و کارگردان فیلم های مستند سوئدی سال ها قبل تحت عنوان پدیده صدای الکترونیکی مطرح شد.
محققان می گویند صدای مردگان را می توان بر روی نوارهای مجهز ثبت کرد اما بسیاری بر این گفته تردید کرده اند که آنچه شنیده می شود صدای مردگان نیست بلکه تنها امواج رادیویی است.
18 سال پس از درگذشت یورگنسون ، توجه به این موضوع با اکران فیلم وایت نویز که در آن مردی از زن مرده اش نامه هایی دریافت می کند ، از سر گرفته شد.
لیزا بتلر که به همراه همسرش یک انجمن اینترنتی در آمریکا دارد ، در این باره گفت: پس از نمایش این فیلم 60 نفر به تعداد اعضاء ما افزوده شد حال آن که پس از توضیحاتی درباره پدیده صدای الکترونیکی ، 88 هزار نفر ، عضو انجمن ما شدند.
بتلر معتقد است که آنچه ضبط شده ، صدای مردگان است و هیچ ربطی به امواج مغناطیسی ندارد.
در مقابل یواکیم ویسترلوند ، محقق گفت: همه این ها فکرهای بی اساس و تخیل است.


نظرات شما ()

از: یک زن و شوهر  شنبه 84/3/7  ساعت 2:35 عصر  

جلسه خواستگاری

سر جلسه خواستگاری... بعد از نیم ساعت سکوت!

مادر داماد: ببخشین، کبریت دارین؟

خانواده عروس: کبریت؟! کبریت برای چی؟!

مادر داماد: والا پسرم می خواست سیگار بکشه...

خانواده عروس: پس داماد سیگاریه...؟!

مادر داماد: سیگاری که نه... والا مشروب خورده، بعد از مشروب سیگار می‌چسبه...

خانواده عروس: پس الکلی هم هست...؟!

مادر داماد: الکلی که نه... والا قمار بازی کرد، باخت! ما هم مشروب دادیم بهش که یادش بره...

خانواده عروس: پس قمارم بازی می‌کنه...؟!

مادر داماد: آره... دوستاش توی زندان بهش یاد دادن...

خانواده عروس: پس زندانم بوده...؟!

مادر داماد: زندان که نه... والا معتاد بوده، گرفتنش یه کمی بازداشتش کردن...

خانواده عروس: پس معتادم بوده...؟!

مادر داماد: آره... معتاد بود، بعد زنش لوش داد...

خانواده عروس: زنش؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!

..... نتیجه اخلاقی: همیشه موقع خواستگاری رفتن کبریت همراهتون داشته باشین! 

 


نظرات شما ()

از: یک زن و شوهر  چهارشنبه 84/3/4  ساعت 1:56 صبح  

از دست رفتن یک هنرمند واقعی

به نام هستی بخش
از هیچ یک ازما نمی پرسند چه هنگام خدانگهدار تواندگفت


 از عادات انسانی اش نمی پرسند


 از خویشتنش نمی پرسند


 زمانی به ناگاه باید با ان رو در رو دراید تا وانهد بپذیرد طعم مرگ را. فروریختن را تا دگرباره بپا خیزد
درگذشت غم انگیز شاعر شوریده حال وعاشق ائمه اطهار
محمد رضا آقاسی


 رادرصبحگاه سوم خرداد به تمامی دوستدارانش تسلیت عرض میکنم .


نظرات شما ()

از: یک زن و شوهر  یکشنبه 84/3/1  ساعت 11:41 صبح  

آقا به خدا من از اول متاهل نبودم

آقا به خدا من از اول متاهل نبودم! روزگار به این روزمون انداخت!

همه‌اش از اون روز سرد پاییزی شروع شد...

اون روز، هوا سرد بود. پاییز بود. یعنی در واقع یک روز سرد پاییزی بود! من مثل آدم توی خیابون داشتم راه میرفتم. یکهو یه نفر صدام کرد:

- آقا ببخشید؟

برگشتم. چشمام توی چشماش افتاد. یه لحظه خشکم زد. انگار یخ زده بودم. چه چشمایی داشت. زیبا، دلربا، فریبنده، و «صورتی»! یعنی لنز گذاشته بود؟! یا اصولا PINK بود؟ نمیدونم!

یه روسری آبی داشت و یه مانتوی زرد که بعدها فهمیدیم زرد نبوده و سبز کمرنگ بوده!

به سختی تونستم جوابش رو بدم:

- بـ..بـ.. بعله؟!

خندید و سرش رو پایین انداخت.

(تفسیر: حالا یا از خجالت بود یا اینکه میخواست ببینه پاچه‌های من که بعدها قراره گاز گرفته بشه از چه جنسی‌ان!)‌

با مظلومیتی وصف ناشدنی جوابم رو داد:‌

- ببخشید دوزاری دارین؟!

و زندگی ما با یک دوزاری شروع شد!

با هم نقاط مشترک زیادی داشتیم. هر دومون سیب‌زمینی سرخ کرده دوست داشتیم، هر دومون گوجه‌فرنگی نمیخوردیم، هر دومون آدامس اوربیتس اکالیپتوس دوست داشتیم. هردومون از اتو کشیدن بیزار بودیم، و هردومون سریلانکا نرفته بودیم. دیگه چی؟؟ مم.. همین!

اولش با خودم فکر میکردم که آخه پسر به این خوش‌تیپی (‌خودمو میگفتم‌ها!)‌ حیف نیست به این زودی خودش رو درگیر زندگی مشترک کنه و حروم بشه؟! ولی بعدها، نظرم عوض شد. با خودم میگفتم:‌ دیدی پسر به این خوشتیپی حروم شد رفت؟! (خودمو میگفتم‌ها!)

اون روز سرد پاییزی... لعنتی!

آخه یکی نبود بگه بابا جون من! ظرفهای یه نفر کم بود که حالا خودت رو انداختی تو هچل و باید ظرفهای خانومت رو هم بشوری؟ آخه آدم عاقل! با کسی مزدوج میشدی که اتو کردن دوست داشته باشه! آخه مرد حسابی...!

به خدا من از اول متاهل نبودم!

من اولش آدم بودم!

 


نظرات شما ()

از: یک زن و شوهر  پنج شنبه 84/2/29  ساعت 10:59 صبح  

روزگار غریبی است نازنین!

بعضی از پسرها موهایشان را بلند می‌کنند!

بعضی از دخترها موهایشان را پسرانه کوتاه می‌کنند!  

 

درخیابان:

دختر:جـــــــــووون! جیگرتــــــــــــــــو!

پسر: ایییییییییییش! گمشو!

دختر: شماره بدم زنگ می‌زنی؟!

پسر: واه واه ! مگه خودت برادر و پدر نداری! واسه چی مزاحم پسر مردم می‌شی!

 

در مراسم خواستگاری:

دختر: ببینین یکی از شرایط من برای ازدواج با شما اینه که نباید برین سرکار!

و یکی دیگه از چیزایی که من خیلی روش متعصبم اینه که نباید موهاتون رو نامحرم ببینه...!

 

در حین زندگی مشترک:

دختر: ای بابا! آقا یه چایی نمی‌دی بخوریم؟!

پسر: دستم بنده!... راستی امروز فری اومده بود اینجا! با جعفر اینا! من کلی خجالت کشیدم! زن فری براش پلاک جواهر خریده...

دختر: آقا جون ندارررررررررررم! چی کار کنم؟! از دیوار مردم برم بالا؟!

پسر: آخه من تا کی باید بشورم و بسابم و بپزم...

دختر:......!


نظرات شما ()
<      1   2   3   4      >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ

برف و شیره
کارت ایرانسل بی‌مصرف است
انگیزه های غلط برای بچه دار شدن
نکاتی جالب در مورد امضا
تخم مرغ و آقای رئیس جمهور
[عناوین آرشیوشده]

فهرست


157455 :کل بازدید
11 :بازدید امروز
2 :بازدید دیروز

اوقات شرعی


حضور و غیاب


یــــاهـو

درباره خودم


بازار شپش فروشها
یک زن و شوهر
ما یک زن و شوهریم که طبق تحقیق از یک سالگی دنبال هم میگشتیم تا بالاخره همدیگه رو پیدا کردیم. جالب اینجاست که هر دومون متخصص بورس شپش هستیم.

لوگوی خودم


بازار شپش فروشها

لوگوی دوستان













لوگوی دوستان


لینک دوستان


انجمن تفکر مبانی
غریب آشنا
رایحه کودکی

آوای آشنا


اشتراک


 

آرشیو


گذشته
علمی
طنز
جالب

طراح قالب