آقا میگن گربه هفت تا جون داره. این داداش ما بزنم به تخته، بیست تا جون داره! یعنی تقریباً معادل دوتا و نصفی گربه!!
این آقا از همون بچگی استعداد شدیداً خوبی داشت که مثل «اسپایدرمن» از سقف آویزون بشه و با مخ بیاد زمین، ولی هیچیاش نشه!! یادم میاد وقتی 4، 5 سالش بود، یه روز تو شمال، با یه «گاو» حرفش شد! گاوه هم رفت عقب و عقبتر، و حمله کرد و با دوشاخش چنان شیرجهای زد توی شکم داداش ما که نمونهاش رو هیچ گاو دیگهای به هیچ گاوبازی نزده!!
دکترها گفتند که شاخ آقای گاو، دو سانت و نیم دیگه راه داشت که برسه به دل و روده آقای داداش ما!! خوشبختانه قضیه به خیر گذشت. اخوی ما که بزرگتر شد، عقلش رسید که شوخی با گاو کار خوب و پسندیدهای نیست. عصر، عصر تکنولوژی و زندگی ماشینی بود و شوخی با گاو کلاس کار آقای اخوی رو پایین می آورد!!
رو این حساب، یه شب که مهمون داشتیم، اخویجان رفت زیر چرخ عقب ماشین آقای مهمون خوابید!!! آقای مهمون خداحافظی کرد، سوار ماشین شد، اومد دنده عقب بره دید که عجب! چرا ماشین راه نمیره؟! یه خورده بیشتر گاز داد، ماشین باز هم راه نرفت! ( نکته: اگر شما هم کله مبارکتون رو بچسبونین زیر لاستیک چرخ ماشین، احتمالاً ماشین قدرت بیشتری میخواد که از روی کله شما رد بشه!!) خلاصه آقای مهمون کمکم داشت عصبانی میشد و تو این فکر بود که تخته گاز بزنه و از پارکینگ بیاد بیرون، که یکهو باباجان ما متوجه حضور یک جسم جاندارِ فسقلی زیر چرخ شد! دوید و آقای داداش رو که نقش و نگار لاستیک «رادیالِ دنا»ی چرخِ عقب ماشین آقای مهمون روی صورت و دست و بالش چاپ شده بود، درآورد! داداش ما هم عصبانی بود که: «مگه مرض داری منو ازخواب بیدار میکنی؟!»
گذشت و گذشت تا اینکه یه روز آقای داداش، با خودش نشست و فکر کرد و دید که نه موجودات زنده (بعنوان مثال: گاو!) تونسته کاری از پیش ببره، نه تکنولوژی (ماشین آقای مهمون!) رو این حساب، جرقهای توی ذهنش زد و مثل کارتون پلنگ صورتی یه لامپ بالای سرش روشن شد و اینبار دست به دامان طبیعت شد!!
اون روز بابامون دستمون رو گرفت و برای گردش برد به کوه و دشت و جنگل! آقای اخوی ما هم که بعد از مدتها، جائی بزرگتر از آپارتمان نقلی 20 متریمون دیده بود، مثل فنر اینطرف و اونطرف میپرید! و هرچند تخصص برادر جان، بالا رفتن از دیوار صاف و یا موارد متشابه بود، ولی «کوه» هم چیزی بود که میشد ازش بالا رفت!! هرچی مامان جان گفت: «داداشِ پیام چرندیاتی! بشین سرجات! اینقدر ورجه وورجه نکن!»، به گوش اخویجان نرفت که نرفت! مثل بز کوهی از کوه و صخرههای تیز و سنگیاش بالا رفت تا به جائی رسید که کاملاً مطمئن شد که اگه از اونجا پرت بشه پائین دیگه حتمآً فاتحهاش خونده اس!!
خلاصه ما که پائین کوه بودیم یکهو دیدیم یه چیزِ «داداش مانند»! مثل تیله داره از اون بالای سنگ و صخره قل میخوره و گرد و خاک میکنه و میاد پائین!! یک ربعی طول کشید تا اخوی از بالا تا پائین کوه رو دَرنَوَردَد! ما هم یک ربعی از اون پایین این منظره جانسوز رو نظاره گر بودیم! (طرف داره تلف میشه! ، ما اینجا داریم فارسی را پاس میداریم!! ) دهن مامانم همینجوری وا مونده بود، بابام روشو کرده بود یه ور دیگه و گوشش رو تیز کرده بود که صدای «شَتَرَق» آخر (یعنی همانا سقوط اخوی جان با ملاج مبارک به پائین کوه!) رو بشنوه، من هم توی ذهنم داشتم لیست کسانی که میتونن با تشریففرمائی خود موجبات شادی روح آن مرحوم و تسلیخاطر بازماندگان رو فراهم کنن، تهیه میکردم!!!
اما از آنجا که این داداش ما از اون داداشها نیست که با اون کوهها بلرزه(!)، مثل گربه با چهار دست و پا اومد رو زمین، لباسش رو تکوند، مثل کسانی که شاخ غول شکوندهاند دستهاشو به هم مالید و نیمنگاهی به کوه انداخت! عملیات با موفقیت انجام شده بود. اخوی ما روی «طبیعت» رو هم به حمدِ الهی کم کرد!
حالا باز شما بگین «گربه» هفت تا جون داره!
|